oOoOoOoOoOoO شونزده داستان ترسناک چند خطی یک _ احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست،صدا زد.درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بغلی هم باز شدو مادرم بیرون اومدوبهم گفت:عزیزم منو صدا کردی؟ ^^^^^*^^^^^ دو _ یه گربه خریده بودم که فقط بهم نگاه میکرد.امروز فهمیدم تمام مدت به پشت سرم ذل میزد ^^^^^*^^^^^ سه _ ساعت ۱۲:۰۷شب یه زن با خنجر سینمو شکافت...یهو از خواب بیدار شدم...چشمم به ساعت افتاد...ساعت۱۲:۰۶شب بود...همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد ^^^^^*^^^^^ چهار _ یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه.در اتاقشو زدم.گفت:بیاتو...رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده ^^^^^*^^^^^ پنج _ با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم،اول فکر کردم صدا از پنجره میاد،تا اینکه صدا رو از آیینه شنیدم ^^^^^*^^^^^ شیش _ زنم که کنارم روی تخت خابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟من سنگین نفس نمیکشیدم ^^^^^*^^^^^ هفت _ با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود هشت _ هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت ۱شب باشه و خونه تنها باشی ^^^^^*^^^^^ نه _ بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت:بابایی یکی رو تخت منه ^^^^^*^^^^^ ده _ یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود.من تنها زندگی میکنم ^^^^^*^^^^^ یازده _ چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم ^^^^^*^^^^^ دوازده _ در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،بستم ^^^^^*^^^^^ سیزده _ خوابیده بودم...ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم....به اطراف نگاه کردم؛کسی در آن نزدیکی نبود ^^^^^*^^^^^ چهارده _ اه اذیت نکن رضا،غلغلکم میاد،اینو به برادرم گفتم که نصفه شبی داشت پامو غلغلک میداد،وقتی دیم دست برادرم نیست پاشدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود ^^^^^*^^^^^ پونزده _ آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بودکه ناگهان در زدند؟ ^^^^^*^^^^^ شونزده _ جالب اینجاست این داستانا بعضیاشون " حقیقت " دارند
دیدم دارین داستان ترسناک میزارین گفتم منم بزارم البته خیلی ترسناک نیست ولی کسایی که میدونن اذیت میشن نخوننن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ موضوع برمیگرده به دوسال پیش که من مدرسه میرفتم مدرسه ما خیلی قدیمی نبود شاید 10ساله ولی شایعه های زیادی دربارش بود بعضیا میگفتن قبلا این جا قبرستون بوده و و هنوز جنازه ها زیر خاکن یه سری هم میگن ایجا یتیم خونه بوده ک که کار کنان و بچه ها مریض میشن و همه شون میمیرن و همون جا هم چال میشن مدرسه ما دوتا حیاط داشت که یکی کوچیک تر بود و پشت مدرسه و همیشه درش قفل بود و هیچ کس نمیتونست بره داخل زنگ تفریح خورد و من و دوتا از دوستام تصمیم گرفتیم که بریم توی حیاط پشتی از قضا درش باز بود وارد شدیم و چون تاریک بود آروم آروم میرفتیم از راهروی تاریک و بلند رد شدیم و رسیدیم به حیاط همه جا پر بود از برگای زرد همه چیز آروم بود تا باد شروع شد خیلی شدید بود بوران که تموم شد دوباره همه چیز آروم شد میخواستیم برگردیم که دیدیم تاب بازی داره تکون میخوره یه تاب قدیمی بود و زنگ زده بود شروع کرد به تکون خوردن فکر کردیم که باد داره تکونش میده ولی باد نمیومد چند دقیقه ای گذشت صدای دست زدن و جیغ چند تا بچه میومد با این که بچه ای اون جا نبود از اون بد تر در هم بسته شد هر جوری بود باید میومدیم بیرون ولی راهی نبود دوباره وارد همون راهرو شدیم من جلو تر میرفتم و تونستم در رو با لگد باز کنم سه تامون اومدیم بیرون و رفتیم سر کلاس قول دادیم که دیگه اون جا نریم من که از اون مدرسه اومدم بیرون ولی بچه ها میگن بعد از اون ماجرا در قفل شده و هیچ جوره باز نمیشه حتی با کلید خودش ^^^^^*^^^^^ اگر پست ام تایید شه بقیشو میزارم ممنون از این که خوندین امیدوارم نترسیده باشین
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ^^^^^*^^^^^ سه سال پیش ما داخل یکی از کوچه های نیاوران زندگی می کردیم خونمون مثل الان بزرگ بود چهار تا خواب داشت که دو تا ش توی راه رو ورودی بود یکیش کنار آشپزخونه و یکیش انتها خونه بود که یه بالکن بزرگ داشت که خواهرم ویدا اون رو برداشت اتاق کنار آشپز خونه مال من شد و اتاق های توی راه رو یکیش مال مامان و بابام و یکی دیگش برای مهمون ازهمون اولم که ما وارد این خونه شدیم حس خوبی به اتاق کنار آشپزخونه نداشتم یه شب داخل اتاقم بودم داشتم با گوشیم ور می رفتم خوابم نمی برد که یهویی صدایی از حموم داخل اتاقم شنیدم صدای قدم زدن حموم داخل اتاقم بزرگ بود و طبق معموم یه جفت دمپایی جلوی در حموم داشتم سرم رو خم کردم از روی تخت دیدم که دمپایی هام نیست از بچه گی عاشق ماجراجویی بودم ولی این دفعه دلم ریخت از ترسم سمت حموم خوابیدم تا اومد چشام گرم بشه صدای خیلی مهیبی از آشپزخونه اومد صدای جابه جا کردن ظرف و ظروف بود دیگه نمیتونستم نرم پاشدم در اتاقمو باز کردم رفتم سمت آشپز خونه هیچ کسی اونجا نبود در تمام کمد ها باز بود ولی کسی اونجا نبود رفتم سمت اتاق خواهرم دیدم خواهرم داره با عروسکش حرف می زنه خیلی عجیب داشتم به سمت اتاقم که پاهام به کناره ی مبل گیر کرد و افتادم راستش صبح روی تختم از خواب بلند شدم برای صبحانه که رفتم مادرم گفت صبح بابات دیده روی زمین افتادی بردت تو اتاق وقتی از خواهرم پرسیدم تو برای چی بیدار بودی گفت که من اونشب پیش مامان و بابا خوابیده بودم وقتی هم رفتم آشپز خونه رو دیدم تمیز تمیز بود
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دربيرون شهردرون كلبه اي چند جوان مشغول احضار جن بودند كه ناگهان صداي سم اسبي ميشنوند وقتي بيرون ميروند تا ببيند صدا از چيست كه با يك جن مواجه ميشوند و به سرعت به داخل كلبه رفته و در را بستند ولي جن كلبه را اتش زد و رفت اما خيلي سريع اتش به شكل چند روح در امد و به درون بدن جوان ها رفتند سه سال بعد يك پسرجوان به نام محمد كه علاقه زيادي به جا هاي جن زده داشت وكارش احضار روح و....بود از دوستانش ميشنوه كه در دل جنگل كلبه اي هست كه به كلبه شيطان معروفه وهركي رفته رو بعدش جسدش رو بدون سرو ودست و پا پيداكردند محمد ابتدا نميخواست به اين جاي خطرناك بره اما خيلي كنجكاو شده بود و جمعه با دوستش رضا به سمت جنگل و كلبه شيطان را افتادند همين كه به جنگل رسيدند موجودي عجيب با سم از جلويشان رد شد كه هردو خشكشان زده بود و باترس ادامه دادند ساعت 4 صبح بود كه به كلبه رسيدند درون كلبه رو گشتن ولي چيز ترسناك و مشكوكي نبود رضا گفت اين مردم خرافاتي هستن اينجا كه چيزي نيست محمد گفت فكر كنم حق با تو هست اما بهتر امشب رو اينجا بمونيم رضا هم گفت 1شب چيه1سال بمونيم هم چيز ترسناكي سراغمون نمياد خلاصه شب شد و حدود ساعت 8 بود و رضا ومحمد بيرون كلبه مشغول خوردن شام بودن وبعد تا ساعت 12 باهم از گذشته گفتن و هردو براي خواب اماده شدن ولي همين كه اومدن برن تو كلبه دهنشون از تعجب بازموندچون كلبه نبود رضا گفت كلبه كو؟ محمد گفت بيا بريم تا بلايي سرمون نيامده به سمت ماشين رفتن ولي از با ديدن صحنه خشكشون زد از ماشين خون ميجوشيد محمد داد زد فراركن رضا به سمت كلبه باز گشتن و كلبه سر جايش بود و درحال سوختن و صداي خنده شيطاني همه جا رو گرفت و هردو از ترس بيهوش شدند وقتي چشم باز كردند درون كلبه بودند و دستو پايشان بسته بود و شخصي در حال تيز كردن چاقويي بود و يك دايره شيطان هم وسط كلبه بود و چند نفر ديگه كه مردمك چشمشان مثل مار بود وارد شدن و محمد را وسط دايره گذاشتن رضا هم انگار زبانش بند اومده بود سكوت سنگيني بود تا اينكه همان كسي كه داشت چاقو را تيز ميكرد به طرف محمد رفت با چاقو بازويش را خراشيد و مثل وحشيا شروع به خوردن خون كردند و چند لگد با سم هايشان به محمد زدند محمد كه ديگه جون نداشت با صداي ضعيف گفت بسم الله و محمد ورضا دوباره بيهوش شدند وقتي محمد چشم باز كرد درون بيمارستان بود رضا هم كنارش و رضا داد زد دكتر بيا اينجا دكتر گفت خدا رو شكر كه حالت خوب شد ديشب شمارو يكي گذاشته بود جلوي بيمارستان و رفته بود محمد تعجب كرد و از رضا ماجرارا پرسيد و رضا گفت چيزي نميدانم وقتي تو گفتي بسم الله منم بيهوش شددم وقتي بهوش اومدم جلو بيمارستان بوديم و تورو اوردم پيش دكتر تا زخمت رو ببنده ودرمانت كنه
برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ سلام من محمد هستم این داستانی که میگم مال ده ساله پیشه وقتی که 15 سالم بود وخواهربزرگم تازه یه بچه 1 ساله داشت خونه ماتویه شهرک بود و بافت قدیمی داشت و یه درخت سدر وسط حیاطمون یه روز که تنهاتو خونه بودم متوجه صدایی از حیاط شدم وقتی ب حیاط رفتم دیدم یه دختر خیلی زیبا باموهای بلند و بور وصورتی زیبا داشت زیر دخت بود وخیره نگام میکرد ک یهو دیدم روی هوا معلقه و پا نداره همونجا از ترس ازهوش رفتم وباسروصدایی ب هوش اومدم ودیدم مادرم اینابالاسرم ایستادن اول فک کردم وهم وخیاله وبه کسی نگفتم اما چندروز بعد دوباره دختره رو دیدم ک ایندفه خودش به حرف اومد وگفت ادم ؛ نترس به کسی نگو منو دیدی من خونم این درخته فقط نذار بچه ای نزدیک این درخت بیاد یا حیوونی ب پای این درخت نبندین منم ازترس اینکه بلایی سرم نیاره حرفی نمیزدم تا یه روز که خونه نبودم مادرم اینا یه گوسفند ب درخت بسته بودن شب با سروصدایی ب حیاط دویدیم ودیدیم گوسفند ب هوامیره وبه زمین میاد اما اسیبی بهش نمیرسه باهزار ترس ولرز حیوونو ازدرخت جدا کردیم ولی دیگه چیزی نشد بچه خواهرم تازه راه رفتن یادگرفته بود میرفت نزدیک درخت اما باترس وجیغ وگریه برمیگشت منم تحمل راز توی دلم رونداشتم و به مادرم گفتم چی دیدم واونم بی مهابا همه جا جار زد اما دیگه دختره رو ندیدم تابعدمدتی رفتم صحرا واسه ی خارکنی احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم دیدم همون دختره اما ایندفه پاداشت ازش پرسیدم ک چرا این مدت نبوده ؟ گف تورازدار خوبی نبودی و من مجبورشدم برم وبعد باچوب افتاد دنبالم اینقد و اینقد با چوب زدم که بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم شب شده بود و توی جایی مثل قبر خوابیده بودم اینقد ترسیده بودم که تاخونه میدویدم داد میزدم وقتی رسیدم مادرم اینا باتعجب ب سروصورت کبودم و حالت وحشت زده ام نگا میکردن فرداش پیش یه دعانویس رفتیم گفت که تنها راهش ترک اون خونس و گرنه بازم سراغت میاد و ما مجبورشدیم از اونجا بریم ولی هرکس بعدما به اون خونه رفت ماجرایی مشابه ما واسشون پیش میومد
سلام من محمدم ۱۷سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به چند ماه پیش یه روز سر کلاس فیزیک نشسته بودیم و داشتیم به درسایی که معلم میداد گوش میکردم که یهو متوجه شدم دمای هوا به شدت بالا رفته جوری که نفس کشیدن برام مشکل شده بود به بچه ها نگاه کردم ولی اونا کاملا عادی به نظر میرسیدن یهو متوجه دسام شدن از شدت داغی کاملا قرمز شده بود همونطور که به دستام نگاه میکردم زنگ خورد و من سریع رفتم حیاط و دستامو گرفتم زیر اب ولی همچنان احساس گرما میکردم بخاطر همین سرمو گرفتم زیر شیر اب بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد و خواستم برم بالا توی راهروبودم ولی عجیب بود که صدای هیچکدوم از بچه ها نمیومد و هیچکدومشونم تو راهرو نبودن تصمیم گرفتم برم تو نماز خونه و کمی دراز بکشم دستمو رو دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستم سوخت و دستمو کشیدم دوباره سعی کردم درو باز کنم این بار کاملا عادی بود وارد نمازخونه شدم که ناگهان در با یه نیروی قوی به هم کوبیده شد و بسته شد برای اینکه نترسم به این فکر کردم که حتما بخاطر باد بوده دراز کشیدم تا خستگیم در بره و چشمام هم بسته بود که حس کردم صدای راه رفتن کسی میاد فکر کردم که صدای راه رفتن بچه هاس بدون این که چشمامو باز کنم به استراحتم ادامه دادم داشتم به داغ شدن دستگیره در و بسته شدنش فکر میکردم که یهو یادم افتاد هیچ کدوم از پنجره ها باز نیستن که بخواد درو ببنده چشمامو باز کردم و از چیزی که میدیدم بشدت ترسیده بودم مطمئنم که وارد نماز خونه شده بودم ولی اونجا اصلا شباهتی به نماز خونه نداشت دور تا دورم دیوار های سنگی و بلند بود حتی در یا پنجره هم وجود نداشت خیلی هم تاریک بود یکم که چشمام به تاریکی عادت کرد متوجه حضور شخصی مقابل خودم شدم از شدت ترس نمیتونستم ازش چشم بردارم اون شخص روی هوا نشسته بود و لباس مشکی بلند تنش بود چهرش بخاطر تاریکی کامل مشخص نبود ولی چشماش به راحتی قابل تشخیص بود یه چیزی مثل چشمای گربه توی تاریکی و البته خیلی هم وحشتناک از شدت ترس داشت گریم میگرفت میخواستم از دستش فرار کنم ولی راه فراری وجود نداشت از جام بلند شدم حداقل از نشستن خیلی بهتر بود اون شخص هم از جاش پاشد و بهم نزدیک شد منم ناخودآگاه عقب عقب میرفتم هرچی اون شخص بهم نزدیک تر میشد هیکلش درشت تر میشد به اندازه ای بهم نزدیک شد که برخورد نفس هاشو با بدنم احساس میکرد بوی خیلی بدی هم میداد یه چیزی مثل بوی لجن همونطور که با وحشت بهش نگاه میکردم حس کردم کسی مچ پامو گرفته و من محکم به زمین خوردم و بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم تو اتاقم بودم فکر کردم خواب میدیدم که متوجه دردی تو مچ پام شدم و وقتی که بهش نگاه کردم جای انگشتای درشتی رو روی پاهام دیدم که سه تا انگشت هم داشت همونطور که به مچ پام نگاه میکردم مردی وارد اتاقم شد و درو بست بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به دعا خوندن که صدای شکستن شیشه ها به همراه صدای جیغ به گوشم رسید متوجه شدم اون فرد دعا نویسه و خانوادم اونو خبر کردن تا بهمون کمک کنه از شدت ترس چشامو بستم که صدای شکستن شیشه رو این بار از داخل اتاقم شنیدم و اون مرد دیگه دعایی نخوند دیگه هم صدایی نمیومد چشمامو که باز کردم دیدم همه چیز به حالت عادی برگشته ولی شیشه اتاقم شکسته بود از اون موقع به بعد هم اتفاق خاصی نیفتاده فقط بعضی شبا صدای کشیدن ناخن شخصی رو دیوار به گوش میرسه ولی با خودم و خانوادم کاری ندارن خداروشکر به شنیدن اون صدا ها هم دارم عادت ميكنم
این داستانی که میگم دقیق دقیق برا خودم پیش اومده خودم یعنی همین شیخ المریض یه شب رفتم تو اتاق بابا و مامانم و افقی رو تخت خوابشون دراز کشیدم و خوابم برد و مثل اینکه مامانم قبل خواب میاد و چادرش رو روم میندازه که سردم نشه ساعتای دو یا سه بود همینجوری که خواب بودم یواش یواش یه گرما دور مچ پاهام و دستام احساس کردم چشمام رو تا جایی که جا داشت باز کردم ضربان قلبم شدید رفته بود بالا طوری که صدای تاپ و توپ قلبم رو میتونستم بشنوم چادر مادرم رو صورتم افتاده بود و نمیتونستم دقیق از پشتش ببینم چه خبره ولی تا اون حدی که میتونستم ببینم این بود که چهارتا موجود سیاه دست و پامو گرفتم نه میتونستم جیغ بزنم نه میتونستم تکون بخورم از ترس زبونم بند اومده بود بعد برا اینکه خودمو گول بزنم با خودم با توجه به مستندای علمی که دیده بودم گفتم حتما پی هاش و اسیدی و بازی شدن مغزمه که فکر میکنم همیچین شدم همیطوری که با خودم به این چیزا فکر میکردم یواش یواش دیدم دارم از تخت جدا میشم از ترس داشتم میمیردم نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم فرار کنم نه حتی آب دهنمو قورت بدم همیطوری میومدم بالا تر تا جایی بالا اومدم که چراق وسط اتاق رو مستقیم میتونستم ببینم احتیاج به بالا نگاه کردن نداشت شروع کردم انواع عربی و سوره و صلوات و قل هو الله و بسم الله و هر چی که بگید رو تو دلم گفتن از پیغمبر خودمون بگیرید تا پیغمبر های ناشناخته و ابداعی از خودم میگفتم هر بار که صلوات و بسم الله میگفتم تو دلم پایین تر میومدم همیطوری تند و تند میگفتم گوز خوردم و صلوات و بسم الله میفتم تا اینکه کمرم اومد رو دشک انگار آزاد شده بودم چون بابام خوابش حساسه و اگه بد بخواب بشه خیلی اذیت میشه بدون سرو صدا و حتی بدون اینکه چادرو از روم بزنم کنار فرار کردم تو حال حتی جرات نداشتم برگردم پشتمو ببینم که چی بوده فقط فرار کردم رفتم کنار بابام خوابیدم کمرم رو یواش چسبوندم به کمر بابام چشمام همش به درو دیوار بود که اگه چیزی دیدم جیغ بزنم یکم گذشت یواش یواش خوابم برد دوباره دیدم دور مچ پام گرم شد خودمو چسبوندم به مبلا تا صبح پلک نزدم و همیجوری که تکیه داده بودم به مبلا فقط اینور اونورو نگاه میکردم و هر بار که تلویزیون یا یخچال برا خودشون قلنج میشکستن من تا مرز سکته میرفتم این داستان ماله تقریبا سه یا چهار سال پیشه
دوست من … در یک خانه قدیمی در قوچان زندگی می کرد و درس می خواند و دانشجوی قوچان است سجاد با دوتا از دوستانش اونجا زندگی می کرد به اسامی محمد و علی از در کوچه که وارد خانه می شدیم یک راهرو بود و ظرفشویی درون همین راهرو بود و در انتهای راهرو یک اتاق سمت چپ و یکی سمت راست که اتاق سمت چپی مثل انبار بود و درون آن یخچال و رختخواب و خرت و پرت های خودشون رو گذاشته بودند و در اتاق سمت راست زندگی می کردند و درس می خواندند و در انتهای راهرو درب حیاط بود که درون این حیاط درخت بید بزرگی وجود داشت که منظره ترسناکی داشت درب های اتاقها هیچ چفت و قفلی نداشت و هیچوقت کیپ نمی شد و موضوع جالب این بود که اتاق سمت چپ بارها باعث ایجاد حالتهای عجیبی در بچه ها شده بود و هر سه به این امر اشاره می کردند که این اتاق هروقات میریم توش یک پایی میخوریم اینگونه تعریف کرد داشتم تو اتاق چپی میکروبیولوژِی میخوندم بچه ها داشتن تو اتاق پاسور بازی می کردن یه لحظه می خواستم برم یه سری بهشون بزنم که یکدفه دیدم در داره خود به خود بسته میشه.در کیپ کیپ شد و من تعجب کردم اومدم درو باز کنم هرچی کشیدم باز نشد.همونجا حس کردم یکی پشت سرم هست.برگشتم و وحشتناکترین صحنه کل زندگیم رو دیدم یک زن لخت با پوستی چروکیده چهارزانو ته اتاق نشسته بود و موهای مشکیش یکطرف صورتش رو پوشونده بود باورم نمیشد! ان دیگه چیه! داشتم سکته میکردم زن بهم نزدیکتر میشد بدون اینکه راه بره انگار تو همون حالت داشت پرواز می کرد اما خیلی نزدیک به زمین بود و انگار داشت سر میخورد لامپ اتاق نورش کم شد زبونم قفل شده بود و نمیتونستم بسم الله یا سوره ای بخونم صدای بچه هارو از پشت در میشنیدم که میگفتن چیکار میکنی؟چرا لامپ اینجوری شده؟درو چرا گرفتی؟باز کن درو… من نمیتونستم تکون بخورم و اون زن با اون صدا به من نزدیکتر شد تا اینکه علی در رو از پاشنه با لگد در آورد و اومد تو و من همونجا بیهوش شدم زن تقریبآ چسبیده بود به صورتم تو بیمارستان به هوش اومدم و گفتم ساکم رو بیارین من میرم مشهد دیگه اینجا نمیمونم و همین کار رو کردم حالا یک خونه جدید اجاره کردم تو قوچان و علی و محمد هم با من هستن زندگیش … کاملآ تحت تاثیر اون حادثه قرار گرفته وقتی میره حموم در رو باز میذاره و یک چیزی میذاره جلوی در و همیشه یکی باید پشت در دسشویی باشه وقتی اون اونجاست و همیشه باید بین دو نفر بخوابه و چراغ هم روشن باشه دیگه فیلم ترسناک نگاه نمیکنه و اعصابش بسیار ضعیف شده جالب اینجاست که وقتی اون پیش بهترین دکتر روانپزشک مشهد رفته دکتر در پایان معاینات و شنیدن داستان اون این جمله رو گفته من نمیتونم کاری برات بکنم.پسرم تو جن دیدی
شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال 1383 شروع میشه یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیم که همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیم و من دوستم که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدم بعد از اون حادثه من 1 ماه بستری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردن و یه شهری دیگه خونه خریدن بعد از بهوش اومدن 2 ماه بعد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتم برگشتم شهر سابق شب ساعت 11 رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقع شب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردم بلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از 10 دقیقه فاصله ساعت 3 شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگین قبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیم دیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه 10_15 نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردن ونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود بغضم تازه شکسته بود که برادر دوستم چند بار پشت سر هم صدام زد و با یه لحن ترسیده گفت اونجارو نگاه کن نگاه کردم همه او نا که کنار آتیش بودن وایسادن ما رو نکاه میکنن نه حرکتی میکنن و نه صحبتی و نه صدایی من بلند شدم احساس کردم یه اتفاقی میخواد بیفته .برادر دوستم بلند گفت چه مرگتونه ؟ ولی جوابی ندادند منم گفتم ولشون کن بشین. یه فحشی هم آروم دادم که فقط برادر دوستم میتونست بشنوه هنوز کلمه آخر فحشم تموم نشده بود دیدم همشون شروع کردن حرکت به اطرافشون و سنگ زدن به سمت ما ما هم شروع به فرار کردن کردیم صدا خنده بلند زشتشون میومد ما هم با سرعت رو قبرا میدودیم چند بار نزدیک بود بخوریم زمین سنگها هم با سرعت از کنارمون رد میشدن خیلی نزدیک ولی جالبی هیچ کدوم به ما نخورد نمیدونم چند متر دویدیم تا رسیدیم مسجد وسط قبرستون چند نفر در مسجد بودن نزدیک شدیم دیدم بجه محل قدیمیمونن..که بیسجی بودن و همیشه جاشون مسجد بود و بعدا فهمیدم درگیر تدارکات مراسم محرم بودن حال و روز مارو دیدن سوال کردن اینجا چه کار میکنین ..از چی فرار میکنید؟ نفسمون بالا نمیومد فقط همونجا دراز افتادیم بعد از چند دقیقه که نفسمون بالا اومد بهشون داستانو گفتیم باورشون نمیشد میگفتن تا حالا همچین چیزو ندیدن اتفاقا از همون قسمت اومدن داخل قبرستون و کسی رو ندیدن تصمیم گرفتیم همه بریم اونجا وقتی رفتیم جایی هیچ آتیشی یا چون اونجا خاکی بود جایی رد پایی رو ندیدیم هنوز واضح اون لحظه ات رو به خاطر دارم واقعا دقایق نفسگیر و سختی بود
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم